لحظاتِ زندگیِ من:)

لحظاتِ زندگیِ یه کنکوریِ عاششششششششقِ دندانپزشکی:)

لحظه8


وای ...خیلی وقته ننوشتم خاطراتمو...خیلی تنبل شدم...از وقتی که ننوشتم اتفاقایِ مهمی که افتاده اینا هستن:

چن روزی رفتیم خونه مامان بزرگم...خوب بود:)

بعدشم که به اصرارِ دوستم رفتم تکواندو رو بی خیال شدمُ داریم باهم میریم بدنسازی!!خیلی خوبه

انصافا...آخه این روزا به شدت چاق شدم(چاق نشدمـــــــــا نسبت به قبلنایِ "خودم"چاق شدم...)دارم میرم

اونجا که شکممُ آب کنمُ یه کم هم ماهیچه هامو تقویت کنم:)واسه شغلِ آیندم شدییییید احتیاجم میشه آخه...

5شنبه یِ هفته یِ قبل دوستم لیلا بعد از بدنسازی اومد خونمون و نسبتا خوش گذشت...

شنبه هم رفتیم خونه یِ آجیم و دوشنبه عصر برگشتیم....خیلی خوش گذشت انصافا...من و داداشم

نمیخواستیم برگردیم کلا:)

باباهم قول داد که جمعه ببرتمون ائل گلی..البته شــــــــــــــــــــــاید://

اتفاقایِ مهم همینا بودن...دارم چن تا رمان هم میخونم...روزایِ بارونی رو تموم کردمُ دارم بقیه رو میخونم...

شهرزاد رو هم تموم کردم :دی فیلمِ خوبی بود و بی صبرانه منتظرِ فصلِ دومشم:)



موضوعات: لحظاتِ من,
[ بازدید : 762 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 19 مرداد 1395 ] [ 22:59 ] [ neda.P ]

[ ]

لحظه 4


8/3/95

تراکتوررررررررررررررررررررر....حذف شد(!)با اینکه برد ولی حذف شد از جام باشگاه ها...ولی از همه خوبتراین بود که آخرایِ بازی یهمه یِ تماشگرا با هم داد میزدند"عیبی یوخ"(به زبانِ ترکی ینی عیبی نداره...)...ولی این تا اونجایِ آدمُ میسوزونه که فقط به خاطرِ یِ گل حذف شدندLهیییییییییع...

ادبیاتُ 5شنبه دادیم...واااااااااای سوالارو که دیگه نگووووو....سوال نبودن که،بگو باقلوا...هلوووو...خعععلی سوالایِ راحتی بودن انصافا...ینی به طراحشون باید بگی:عزیزم،خاله(!) اگه طرحِ سوال بلد نیستی بیا برو یه کم از این طراحِ کنکور یاد بگیر،خخخخ...

خبرِ دیگه اینکه تو آزمون پیشرفتِ تحصیلی اولِ کشور شدم!!!!!! من....اولِ کشوری....کشوریِ اول...سازمانِ سنجش...کتابِ تاریخ..!!!

از این آزمون اونقددددددرررر متنفرم که وقتی فهمیدم اول شدم،اونم تو کشوررررررر قیافم اینجوری بود»»»»»

رئیسِ اداره آموزشُ پرورشمون هم تو یِ پاکت یه اسکناسِ 50 تومنی فرستاده برام J...اوووووووووف...

عکسشُ گذاشتم،عکسِ کارنامم هم میذارم...هر وقتم بدن...

فردا زیست داریم...این روزا اونقدر زیست خوندم که قسمتایِ مختلفِ بدنم تبدیل شدن به جکُ جونِوَرایِ مختلف...والا...

برام دعا کنین بازم،احتیاجِ مبرم دارم به دعاهایِ قشنگتون...

+با اینکه خیلییییییی سخت وقت میکنم بیام ،ولی بازم میام ;) ،قربوووووووووون همتون بشم،برین ستاره بچینین فقط ...



موضوعات: لحظاتِ من,
[ بازدید : 795 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 8 خرداد 1395 ] [ 12:54 ] [ neda.P ]

[ ]

لحظه 3


4/3/95 ساعت 12:21

سلاااااااااااام خدمتِ همه یِ دوست جونیایِ عزیزوگُلم...

حالتون چطورهههههههه؟؟؟اینجوریین »»»»»»یا اینجوری »»»»»»ایشاله که همه اینجوری هستین»»»»»خخخ...

امروز رفتیم مدرسه و دینی رو که نهایی بود دادیم،یه سوالایِ چرتی داده بودن،ینی آدم فقط میخواد به نشانه اعتراض کره یِ زمین رو ترک کنه کلاااااا....دقیقا از جاهایی سوال داده بودن که به فکرِ جنّم نمیرسید والا،حالا چه جوری به فکرِ این طراحه رسیده،بِمآآآآند...

فک کنم 20 بگیرم،اگه خدا کمک کنه ایشاله...

امروز لیلا و سارا اونقدررررررر ادا درآوردن که نگوووو...قضیه عکس گرفتن بود آخه...دوتا عکس میخواستن بگیرن،اونقدررر ادا درآوردنُ خندیدن که لیلا از شدتِ کمبود اکسیژن قرمززززززززز شده بود...

از یه دوستم(که نباید اسمشُ بگم) پرسیدم که چرا جمعه برایِ آزمون نیومده بودی،بعدازکللللی نازکردن گفتش که خوب نخونده بودم...بچه ها الان به کمکتون شدیدا احتیاج دارم،خیلی خیلی بی انگیزه شده،اصلا نمیتونه خوب بخونه،ازاونجایی ک تا حالا هم خوب نخونده میگه که دیگه ازاین به بعدم بخونم فایده ای نداره و از این حرفا...نمیدونم چطوری بهش انگیزه بدم،خوشحال میشم کمکم کنین که کمکش کنم(واج آرایی)

5 شبنه ادبیات داریممممم...مآآآآآآدر جآآآآآن...عینِ اسب ازش میترسم،خیلییییییییی سختهههههه...دعام کنین بچه ها که خوب بخونمُ خوب بنویسممممم...

دیگه اتفاقِ خاصی نیفتاد(نه اینکه اینا خیلی خاص بودن)

+به خودم قول دادم که تا جمعه اون یکی وبم نرم،،،به نظرتون میتونم تحمل کنم؟؟؟امیدوآرم...

شدیدا دوسِتون دارم....خدافِظظظظظظظ



موضوعات: لحظاتِ من,
[ بازدید : 763 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 4 خرداد 1395 ] [ 12:37 ] [ neda.P ]

[ ]

لحظه 2


95/3/3

اوووووووووووووووف...

زندگیِ یِ کنکوری چقدر یکنواخت و ثابته...وقتی هم که میای تلوزیون ببینی،دآآآدِ همه بلند میشه که "تو مگه یک و نیم ماهه دیگه کنکور نداری؟" اونوقته که میخوای تمآآمِ سنگایِ دنیا جمع بشنُ یکهو (!) بریزن رو سرِ مبارک،که در جا جان به جان آفرین تسلیم کنی،والا

کاش اطرافیانمون میدونستن با همین یِ جمله یِ "تو مگه 1.5 ماه دیگه کنکور نداری؟" چه استرسی بهمون وارد میکنن،کاش میدونستن با این نگرانیایِ بی موردُاضافیشون،چه فشاری رومونه

خلااااااااااااصه،این وبُ باز کردم که مثلا خاطره هامُ توش بنویسم،الآن عینِ اسب(!)تو گِل گیر کردم که "چی"بنویسم دقیقا؟؟؟والا

ازبس که این زندگیِ من پراز هیجانه و اینا....

شنبه امتحانِ شیمی رو دادیم،انقدر آسون بود که هممون به آسونیشون شک کرده بودیممسئله هاشم که دیگه نگوووو،شرط میبندم اگه یکی ازاونا رو بدی به این گودزیلاهاها،ازاون نگاه هایِ عاقل اندر سفیهانشون میکننُ بعدش ترجیح میدن تو افق محو شن،والا

فردا هم امتحانمون دینیه، وَ ،نهاییالان ساعت هفتُ نیمه،و من تا درسِ3 خوندم،به نظرتون تا شب میتونم بِتَمومَمِش(!)!!!(10 درسه کلا)

و در آخر اینکه شدیدا به دعاتون احتیاج دارم،برا همه کنکوریا دعا کنین،تَهِشم من

قربوووووووووووونِ همتووووووونبوس بوس

راستی تا یادم نرفته،دیروز تو خندوانه،تو یه قسمت رامبد رفته بود کنارِجنابخان نشسته بود،بعد جنابخان یواش یواش رفت زیر،بعدش رامبد گفت چرا داری میری پایین؟بیا بالا....بعدش جنابخان گفت:یه لحظه فکر کردم jackاَم دارم غرق میشم،rose هم داره از بالا منُ میبینهینی همه قش(شایدم غش)کرده بودن ازخنده...خیلی باحاله این جنابخان،عاششششقشم

حالا دیگه واقعَنی بوس بوس،خدافظ



موضوعات: لحظاتِ من,
[ بازدید : 724 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 3 خرداد 1395 ] [ 19:39 ] [ neda.P ]

[ ]

لحظه "1"


31/2/95

هییییییییع...

امروز آزمون دادیم...جمع بندیِ ترم دومِ پیش...و من به معنای واقعی گند زدم...شاید از گندم اونورتر...

ترازم شد7480،رتبم تو منطقه3 ،75 شُد...ینی اوووووووووجِ گندیدن

بابایِ گلمممممممم حرفِ خاصی نزد

قبلنا از این اتفاقامیفتاد،ازترسِ بابام سکته میکردم...همش به این فکرمیکردم که چی میخواد بگه؟؟چقدر ناراحت میشه؟؟دعوام میکنه؟؟نمیکنه؟؟

اما هیچی نگفت بنده خدا،نه اینکه ناراحت نشه هاااااااا،نه...ازچشاش میتونم بخونم که چقدررررررر ناراحته ولی...چیزی نگفت،فقط پرسید سخت بود که اینجوری زدی؟؟منم گفتم:آره خیلی سخت بود...

انصافا هم خیلییییییییی سخت بود...نامردا یه جوری میدن سوالارو...آدم فقط دلش میخواد این طراحا رو بگیرههههه...بعدشم که هیچی یه نوازشِ کوچولو بکنَتِشون ،بعدم یه بوس،بعدم بابای

چیزی ندارم بگم،جزاینکه،بابایییییییییییی عاشقتممممممممممممم،میدونم ناراحتی،ولی قول میدم دفه ی بعدی خوشحالت کنم

اصن...هر اتفاقی هم بیفته...اول و آخرش...تو "عشق"خودمی...میدونم منم عشقِ تواَم

+همه دوستام گندزدیم باهم....



موضوعات: لحظاتِ من,
[ بازدید : 738 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 31 ارديبهشت 1395 ] [ 22:30 ] [ neda.P ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]