لحظه "1"
31/2/95
هییییییییع...
امروز آزمون دادیم...جمع بندیِ ترم دومِ پیش...و من به معنای واقعی گند زدم...شاید از گندم اونورتر...
ترازم شد7480،رتبم تو منطقه3 ،75 شُد...ینی اوووووووووجِ گندیدن
بابایِ گلمممممممم حرفِ خاصی نزد
قبلنا از این اتفاقامیفتاد،ازترسِ بابام سکته میکردم...همش به این فکرمیکردم که چی میخواد بگه؟؟چقدر ناراحت میشه؟؟دعوام میکنه؟؟نمیکنه؟؟
اما هیچی نگفت بنده خدا،نه اینکه ناراحت نشه هاااااااا،نه...ازچشاش میتونم بخونم که چقدررررررر ناراحته ولی...چیزی نگفت،فقط پرسید سخت بود که اینجوری زدی؟؟منم گفتم:آره خیلی سخت بود...
انصافا هم خیلییییییییی سخت بود...نامردا یه جوری میدن سوالارو...آدم فقط دلش میخواد این طراحا رو بگیرههههه...بعدشم که هیچی یه نوازشِ کوچولو بکنَتِشون ،بعدم یه بوس،بعدم بابای
چیزی ندارم بگم،جزاینکه،بابایییییییییییی عاشقتممممممممممممم،میدونم ناراحتی،ولی قول میدم دفه ی بعدی خوشحالت کنم
اصن...هر اتفاقی هم بیفته...اول و آخرش...تو "عشق"خودمی...میدونم منم عشقِ تواَم
+همه دوستام گندزدیم باهم....
موضوعات: لحظاتِ من,
[ بازدید : 738 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]