شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

لحظاتِ زندگیِ من:)

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

نتایج://

سلــــــــــــــام...یه سلام کنکوری به همه اونایی که دیروز و امروز نتایجشون رو گرفتن که البته خودمم جزوشون بودم...

خب،اول درصدام رو میگم،ازتون میخوام حدس بزنین رتبم تو منطقه 3 چند؟؟؟؟؟

البته اگه حال ندارین بحدسین،برین ادامه،اونجاگذاشتم رتبم رو:)

ادبیات:76

عربی:84

دینی:85

زبان:90

ریاضی:43

زیست:76

فیزیک:65

شیمی:83

حدس زدی؟؟؟؟نزدی؟؟؟برو ادامه...://

به نظر شما یه آدم چقدر میتونه عاشقِ یه آدم دیگه باشه؟؟

شماها چقدر مامان باباتون رو دوست دارین؟؟

به اندازه ای هست که رتبه یِ کنکورتون،سالِ تولدِ یکی از اونا باشه؟؟

بله،رتبه یِ کنکورِ من،سالِ تولدِ باباجونمه،که عاشقشم...

ببینین تو رو خدا...عشق رو ببینین...پیوندِ قلبامون رو ببینین....خیلی عجیبه کلا...

واما رتبم...

http://s2.picofile.com/file/8263247792/Untitled.png

رتبم شده 44

لحظه8

وای ...خیلی وقته ننوشتم خاطراتمو...خیلی تنبل شدم...از وقتی که ننوشتم اتفاقایِ مهمی که افتاده اینا هستن:

چن روزی رفتیم خونه مامان بزرگم...خوب بود:)

بعدشم که به اصرارِ دوستم رفتم تکواندو رو بی خیال شدمُ داریم باهم میریم بدنسازی!!خیلی خوبه

انصافا...آخه این روزا به شدت چاق شدم(چاق نشدمـــــــــا نسبت به قبلنایِ "خودم"چاق شدم...)دارم میرم

اونجا که شکممُ آب کنمُ یه کم هم ماهیچه هامو تقویت کنم:)واسه شغلِ آیندم شدییییید احتیاجم میشه آخه...

5شنبه یِ هفته یِ قبل دوستم لیلا بعد از بدنسازی اومد خونمون و نسبتا خوش گذشت...

شنبه هم رفتیم خونه یِ آجیم و دوشنبه عصر برگشتیم....خیلی خوش گذشت انصافا...من و داداشم

نمیخواستیم برگردیم کلا:)

باباهم قول داد که جمعه ببرتمون ائل گلی..البته شــــــــــــــــــــــاید://

اتفاقایِ مهم همینا بودن...دارم چن تا رمان هم میخونم...روزایِ بارونی رو تموم کردمُ دارم بقیه رو میخونم...

شهرزاد رو هم تموم کردم :دی فیلمِ خوبی بود و بی صبرانه منتظرِ فصلِ دومشم:)

لحظه 7

6 مرداد

این روزا حس میکنم بیکارترینِ بیکارام،از بس ول میگردم خودمم دیگه خسته شدم از این وضعیت...کارایِ مفیدم فیلم دیدنُ والیبالُ شنا رفتنُ رمان خوندنه:) (زیادم کم نیستن نه؟؟) تازه میخوام کلاس تکواندو هم برم:) عاشقِ ورزشم کلا:) قراره تو یکی از این روزا هم بریم خونه یِ آجیم:) در پوستِ خود نگنجیدنُ این حرفا:) دلم واسه آجیم یه ذره شده...فیلمایی که دیدم:2تا سریالِ کره ای،بیگانه،آرایشِ غلیظ،ایران برگر...یه رمانِ در دستِ خواندن هم دارم که اسمش "حریری به رنگِ آبان"ه...تــــــــــــازه دارم شهرزاد رو هم میبینم:) امروز5قسمتش رو دیدم:) اینجوری پیش برم چند روزه تمومش میکنم:)

خب دیگه...فعلا همینا بود:)بازم میام:)

لحظه 6

شنبه26تیر

صبح نمیدونم ساعتِ چند چشامو باز کردم،فک میکردم تا12بخوابم انقدر که خسته بودم،به ساعت نگاه کردم،7:30:/// از تعجب نزدیک بود بخورم به سقف،وقتایی که میخواستم واسه درس خوندن زود بیدار شم با هزارررر مکافات میتونستم صبح بلند شم،اونم با چشایی که به زور باز میشن،اونوقت حالا...://اووووووف ،امان از دستِ این زندگی واقعا...با باباجونم رفتیم بیرون که فیلم بگبریم،بعدش تصمیم گرفتم خودم دانلود کنم از نت،یه فیلمِ خیلی خوب دانلود کردمُ نشستم دیدمش،"رخِ دیوانه"انصافا خیلی باحال بود،تنها کارِ مفیدم اون بود،آها واینکه درصدام رو هم درآوردم...تقریبــــــــــــــــا راضیم...امیدوارم خدا کمک کنه و یه رتبه ای که راضی کننده باشه بیارم:)

لحظه5(روز کنکور)

روزکنکور...

روزِ سرنوشت سازواسه800هزارُ خورده ای نفر...هیییییییع خدا...

خیلی بده که آدم دقیقا روزِ سرنوشت سازش یه سردردِ وحشتناک بگیره؟؟صبح ساعتِ6بیدارشدم،با باباجونم صبحونه رو خوردیمُ یه ربع به هفت راهیِ شدیم،رسیدیم حوزه و من اونجا چن تا از دوستامُ دیدم،با هم خوشُ بش کردیمُ رفتیم تو،صندلیمُ پیداکردم،اووووووووووف:/دقیقا نفرِ اول ،نشستم،به ساعت نگاه کردم7:05،فقط داشتم اطرافمو دید میزدم،ولی خودمونیم چقدر زیاد بود تعدادمون،تویِ شهرِ کوچیکِ ما انقدر باشه ببین تو کشور...سرمُ به چپُ راست تکون دادمُ سعی کردم الکی به خودم استرس ندم،شروع کردم به خوندن:اَلا بذِکرِاللهِ تطمئنُّ القلوب...بسم اللهِ الرحمنِ الرحیم،اللهُ لا اِله الّا هوَ الحیُّ القیّوم،لا تأخذُهُ...چند بار خوندمش بلکه تپشَ قلبم آروم بشه،سردردم هنوز باهام بود...

قرآن تلاوت شدُ بسته ها رو پخش کردن،خوب بود که دمِ پنجره افتاده بودم،چون هر وقت به کوه نگاه میکنم حس میکنم به خدا خیلی نزدیکترم،از اون پنجره ای که بغلِ من بود کوه هایِ اطراف خیلی خوب نمایان بودن...ساعت شد8،داوطلبینِ گرامی لطفا بسته هارابرداشته بعد از خارج کردنِ سوالات...بسته رو پاره کردمُ شروع کردم،بسم الله...

مثِ همیشه عمومیا رو خوب دادم،حدودِ5 دقیقه مونده بود که وقتِ عمومیا تموم بشه،آبمیوم رو که از قبل بازش کرده بودم برداشتمُ خوردمش،بــــه بـــــه...عجب لذتی داد...وقتِ عمومیا تموم شدُ حالا نوبتِ اختصاصیا بود،وااااای...سردردمُ هنوز داشتم،لعنتی...کاش صبح قرصی چیزی خورده بودم،اَه...

اختصاصیا رو هم جواب دادم،سروقتِ شیمی بودم که احساس کردم الاناس که سرم بترکه و مغزم با یه دودِ غلیظی بزنه بیرون!سرم وحشتناک داشت درد میکرد،سرِ سوالایِ ریاضی بودم که اعلام کردن وقت تموم شد،مراقبِ بیشعورم دَق همون لحظه اومد سر وقتِ منُ گفت ورقتُ بده،هرچی اصرارکردم بذار یه خورده بزنم نذاشت://تا آخرِ عمرم نمی بخشمش،تا برسه به آخرین نفر قشنگ چند دقسقه ای گذشتـــــا،اگه میذاشت بزنم 3-4تا سوالِ ریاضی میتونستم بزنم،اَه لعنتی،بیخیال ،هرچی بادا باد...بلند شدمُ رفتم سر وقتِ دوستام،یه کوچولو با هم حرفیدیم،رفتیم که بیرون دیدم مامانمُ زنداییم اومدن دنبالم(این زنداییم3سال ازمن بزرگتره و خیلی عشقه)تو حوزه حداقل 10 نفر ازم پرسیدن که چطور دادی؟://خو آدم تو این موقعیتا نمیدونه چی بگه،والا دیگه،از سرِ جلسه بلند شدم از کجا بدونم چطور دادم آخه...مردم چه انتظارایی از آدم دارنـــــا...خلاصه اومدیم خونه و من مقابل شدم با هجمه یِ تلفنا،خاله،دایی،آجیم و...مامانُ بابا هم از یه طرف،که چطور دادی،چطور بود؟؟آسون بود؟سخت بود؟؟

همین که گفتم واسه ریاضی وقت کم آورد،بابام یهو خشکش زد،بمیرم براش،خیلی نگران بود،میگفت اشکال نداره امسال نشد سالِ دیگه...:)

هول هولکی یه نهار خوردمُ رفتم کنکورِ زبان،اونم نسبتا خوب دادم،یه 45 دقیقه ای هم وقت اضافه آوردم:)

وقتی برگشتم سر درد امونم رو بریده بود...ساعتِ9:30شب بود که میخواستم بخوابم،که بابام نذاش:/ینی گفت پاشو نمازت رو بخون بعد...منم گفتم فردا قضا شو میخونم به خدا،دارم میمیرم بذار بخوابم،که گفت تنبلی نکن://با هر مصیبتی بود بلند شدمُ نمازم رو خوندمُ همین که سرمُ گذاشتم رو بالش،خوووووووخ پیــــــش...:)

عکسایِ لحظه 4

لحظه 4

8/3/95

تراکتوررررررررررررررررررررر....حذف شد(!)با اینکه برد ولی حذف شد از جام باشگاه ها...ولی از همه خوبتراین بود که آخرایِ بازی یهمه یِ تماشگرا با هم داد میزدند"عیبی یوخ"(به زبانِ ترکی ینی عیبی نداره...)...ولی این تا اونجایِ آدمُ میسوزونه که فقط به خاطرِ یِ گل حذف شدندLهیییییییییع...

ادبیاتُ 5شنبه دادیم...واااااااااای سوالارو که دیگه نگووووو....سوال نبودن که،بگو باقلوا...هلوووو...خعععلی سوالایِ راحتی بودن انصافا...ینی به طراحشون باید بگی:عزیزم،خاله(!) اگه طرحِ سوال بلد نیستی بیا برو یه کم از این طراحِ کنکور یاد بگیر،خخخخ...

خبرِ دیگه اینکه تو آزمون پیشرفتِ تحصیلی اولِ کشور شدم!!!!!! من....اولِ کشوری....کشوریِ اول...سازمانِ سنجش...کتابِ تاریخ..!!!

از این آزمون اونقددددددرررر متنفرم که وقتی فهمیدم اول شدم،اونم تو کشوررررررر قیافم اینجوری بود»»»»»

رئیسِ اداره آموزشُ پرورشمون هم تو یِ پاکت یه اسکناسِ 50 تومنی فرستاده برام J...اوووووووووف...

عکسشُ گذاشتم،عکسِ کارنامم هم میذارم...هر وقتم بدن...

فردا زیست داریم...این روزا اونقدر زیست خوندم که قسمتایِ مختلفِ بدنم تبدیل شدن به جکُ جونِوَرایِ مختلف...والا...

برام دعا کنین بازم،احتیاجِ مبرم دارم به دعاهایِ قشنگتون...

+با اینکه خیلییییییی سخت وقت میکنم بیام ،ولی بازم میام ;) ،قربوووووووووون همتون بشم،برین ستاره بچینین فقط ...

لحظه 3

4/3/95 ساعت 12:21

سلاااااااااااام خدمتِ همه یِ دوست جونیایِ عزیزوگُلم...

حالتون چطورهههههههه؟؟؟اینجوریین »»»»»»یا اینجوری »»»»»»ایشاله که همه اینجوری هستین»»»»»خخخ...

امروز رفتیم مدرسه و دینی رو که نهایی بود دادیم،یه سوالایِ چرتی داده بودن،ینی آدم فقط میخواد به نشانه اعتراض کره یِ زمین رو ترک کنه کلاااااا....دقیقا از جاهایی سوال داده بودن که به فکرِ جنّم نمیرسید والا،حالا چه جوری به فکرِ این طراحه رسیده،بِمآآآآند...

فک کنم 20 بگیرم،اگه خدا کمک کنه ایشاله...

امروز لیلا و سارا اونقدررررررر ادا درآوردن که نگوووو...قضیه عکس گرفتن بود آخه...دوتا عکس میخواستن بگیرن،اونقدررر ادا درآوردنُ خندیدن که لیلا از شدتِ کمبود اکسیژن قرمززززززززز شده بود...

از یه دوستم(که نباید اسمشُ بگم) پرسیدم که چرا جمعه برایِ آزمون نیومده بودی،بعدازکللللی نازکردن گفتش که خوب نخونده بودم...بچه ها الان به کمکتون شدیدا احتیاج دارم،خیلی خیلی بی انگیزه شده،اصلا نمیتونه خوب بخونه،ازاونجایی ک تا حالا هم خوب نخونده میگه که دیگه ازاین به بعدم بخونم فایده ای نداره و از این حرفا...نمیدونم چطوری بهش انگیزه بدم،خوشحال میشم کمکم کنین که کمکش کنم(واج آرایی)

5 شبنه ادبیات داریممممم...مآآآآآآدر جآآآآآن...عینِ اسب ازش میترسم،خیلییییییییی سختهههههه...دعام کنین بچه ها که خوب بخونمُ خوب بنویسممممم...

دیگه اتفاقِ خاصی نیفتاد(نه اینکه اینا خیلی خاص بودن)

+به خودم قول دادم که تا جمعه اون یکی وبم نرم،،،به نظرتون میتونم تحمل کنم؟؟؟امیدوآرم...

شدیدا دوسِتون دارم....خدافِظظظظظظظ

لحظه 2

95/3/3

اوووووووووووووووف...

زندگیِ یِ کنکوری چقدر یکنواخت و ثابته...وقتی هم که میای تلوزیون ببینی،دآآآدِ همه بلند میشه که "تو مگه یک و نیم ماهه دیگه کنکور نداری؟" اونوقته که میخوای تمآآمِ سنگایِ دنیا جمع بشنُ یکهو (!) بریزن رو سرِ مبارک،که در جا جان به جان آفرین تسلیم کنی،والا

کاش اطرافیانمون میدونستن با همین یِ جمله یِ "تو مگه 1.5 ماه دیگه کنکور نداری؟" چه استرسی بهمون وارد میکنن،کاش میدونستن با این نگرانیایِ بی موردُاضافیشون،چه فشاری رومونه

خلااااااااااااصه،این وبُ باز کردم که مثلا خاطره هامُ توش بنویسم،الآن عینِ اسب(!)تو گِل گیر کردم که "چی"بنویسم دقیقا؟؟؟والا

ازبس که این زندگیِ من پراز هیجانه و اینا....

شنبه امتحانِ شیمی رو دادیم،انقدر آسون بود که هممون به آسونیشون شک کرده بودیممسئله هاشم که دیگه نگوووو،شرط میبندم اگه یکی ازاونا رو بدی به این گودزیلاهاها،ازاون نگاه هایِ عاقل اندر سفیهانشون میکننُ بعدش ترجیح میدن تو افق محو شن،والا

فردا هم امتحانمون دینیه، وَ ،نهاییالان ساعت هفتُ نیمه،و من تا درسِ3 خوندم،به نظرتون تا شب میتونم بِتَمومَمِش(!)!!!(10 درسه کلا)

و در آخر اینکه شدیدا به دعاتون احتیاج دارم،برا همه کنکوریا دعا کنین،تَهِشم من

قربوووووووووووونِ همتووووووونبوس بوس

راستی تا یادم نرفته،دیروز تو خندوانه،تو یه قسمت رامبد رفته بود کنارِجنابخان نشسته بود،بعد جنابخان یواش یواش رفت زیر،بعدش رامبد گفت چرا داری میری پایین؟بیا بالا....بعدش جنابخان گفت:یه لحظه فکر کردم jackاَم دارم غرق میشم،rose هم داره از بالا منُ میبینهینی همه قش(شایدم غش)کرده بودن ازخنده...خیلی باحاله این جنابخان،عاششششقشم

حالا دیگه واقعَنی بوس بوس،خدافظ

عکسایِ لحظه 1

دیروز رفته بودیم امامزاده داوود،اینم عکساش
کلیک
کلیک
کلیک
کلیک

آخریشه»»»»کلیک
اینم از مجسمه شهید باکری که خوف بود
.......................................................................................
دیروز تو آزمون یه آلبوم افتخاردادن که عکسِ من توش بود
.......................................

12