لحظه5(روز کنکور)
روزکنکور...
روزِ سرنوشت سازواسه800هزارُ خورده ای نفر...هیییییییع خدا...
خیلی بده که آدم دقیقا روزِ سرنوشت سازش یه سردردِ وحشتناک بگیره؟؟صبح ساعتِ6بیدارشدم،با باباجونم صبحونه رو خوردیمُ یه ربع به هفت راهیِ شدیم،رسیدیم حوزه و من اونجا چن تا از دوستامُ دیدم،با هم خوشُ بش کردیمُ رفتیم تو،صندلیمُ پیداکردم،اووووووووووف:/دقیقا نفرِ اول ،نشستم،به ساعت نگاه کردم7:05،فقط داشتم اطرافمو دید میزدم،ولی خودمونیم چقدر زیاد بود تعدادمون،تویِ شهرِ کوچیکِ ما انقدر باشه ببین تو کشور...سرمُ به چپُ راست تکون دادمُ سعی کردم الکی به خودم استرس ندم،شروع کردم به خوندن:اَلا بذِکرِاللهِ تطمئنُّ القلوب...بسم اللهِ الرحمنِ الرحیم،اللهُ لا اِله الّا هوَ الحیُّ القیّوم،لا تأخذُهُ...چند بار خوندمش بلکه تپشَ قلبم آروم بشه،سردردم هنوز باهام بود...
قرآن تلاوت شدُ بسته ها رو پخش کردن،خوب بود که دمِ پنجره افتاده بودم،چون هر وقت به کوه نگاه میکنم حس میکنم به خدا خیلی نزدیکترم،از اون پنجره ای که بغلِ من بود کوه هایِ اطراف خیلی خوب نمایان بودن...ساعت شد8،داوطلبینِ گرامی لطفا بسته هارابرداشته بعد از خارج کردنِ سوالات...بسته رو پاره کردمُ شروع کردم،بسم الله...
مثِ همیشه عمومیا رو خوب دادم،حدودِ5 دقیقه مونده بود که وقتِ عمومیا تموم بشه،آبمیوم رو که از قبل بازش کرده بودم برداشتمُ خوردمش،بــــه بـــــه...عجب لذتی داد...وقتِ عمومیا تموم شدُ حالا نوبتِ اختصاصیا بود،وااااای...سردردمُ هنوز داشتم،لعنتی...کاش صبح قرصی چیزی خورده بودم،اَه...
اختصاصیا رو هم جواب دادم،سروقتِ شیمی بودم که احساس کردم الاناس که سرم بترکه و مغزم با یه دودِ غلیظی بزنه بیرون!سرم وحشتناک داشت درد میکرد،سرِ سوالایِ ریاضی بودم که اعلام کردن وقت تموم شد،مراقبِ بیشعورم دَق همون لحظه اومد سر وقتِ منُ گفت ورقتُ بده،هرچی اصرارکردم بذار یه خورده بزنم نذاشت://تا آخرِ عمرم نمی بخشمش،تا برسه به آخرین نفر قشنگ چند دقسقه ای گذشتـــــا،اگه میذاشت بزنم 3-4تا سوالِ ریاضی میتونستم بزنم،اَه لعنتی،بیخیال ،هرچی بادا باد...بلند شدمُ رفتم سر وقتِ دوستام،یه کوچولو با هم حرفیدیم،رفتیم که بیرون دیدم مامانمُ زنداییم اومدن دنبالم(این زنداییم3سال ازمن بزرگتره و خیلی عشقه)تو حوزه حداقل 10 نفر ازم پرسیدن که چطور دادی؟://خو آدم تو این موقعیتا نمیدونه چی بگه،والا دیگه،از سرِ جلسه بلند شدم از کجا بدونم چطور دادم آخه...مردم چه انتظارایی از آدم دارنـــــا...خلاصه اومدیم خونه و من مقابل شدم با هجمه یِ تلفنا،خاله،دایی،آجیم و...مامانُ بابا هم از یه طرف،که چطور دادی،چطور بود؟؟آسون بود؟سخت بود؟؟
همین که گفتم واسه ریاضی وقت کم آورد،بابام یهو خشکش زد،بمیرم براش،خیلی نگران بود،میگفت اشکال نداره امسال نشد سالِ دیگه...:)
هول هولکی یه نهار خوردمُ رفتم کنکورِ زبان،اونم نسبتا خوب دادم،یه 45 دقیقه ای هم وقت اضافه آوردم:)
وقتی برگشتم سر درد امونم رو بریده بود...ساعتِ9:30شب بود که میخواستم بخوابم،که بابام نذاش:/ینی گفت پاشو نمازت رو بخون بعد...منم گفتم فردا قضا شو میخونم به خدا،دارم میمیرم بذار بخوابم،که گفت تنبلی نکن://با هر مصیبتی بود بلند شدمُ نمازم رو خوندمُ همین که سرمُ گذاشتم رو بالش،خوووووووخ پیــــــش...:)
[ بازدید : 744 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]